معنی باهم جفت و قرین شدن

فرهنگ فارسی هوشیار

قرین شدن

اخت شدن (مصدر) نزدیک شدن اقتران، مصاحب شدن همنشین شدن: زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکر. (دیوان کبیر 26: 1)، همانند شدن چیزی بچیزی.


جفت شدن

مباشرت کردن

لغت نامه دهخدا

قرین شدن

قرین شدن. [ق َ ش ُ دَ] (مص مرکب) یار شدن. همسر شدن:
خاک خراسان بخورْد مر دین را
دین به خراسان قرین قارون شد.
ناصرخسرو.


باهم

باهم. [هََ] (ق مرکب) همراه. معاً. به معیت. به اتفاق. به اتحاد. با یکدیگر. (ناظم الاطباء). بهم. متفقاً. متحداً. جفت. یکجا:
خوبان چو بهم گرمی بازار فروشند
باهم بنشینند و خریدار فروشند.
عرفی.
الفه؛ باهم آمیختن. ممزوج، باهم آمیخته. لم، باهم آوردن. (ترجمان القرآن). اکزاز؛ باهم آوردن از سرما. (تاج المصادر بیهقی). تراکض، باهم اسب دوانیدن. توارد؛ باهم به آب آمدن. تراجع؛ باهم بازگشتن. تلاهی، باهم بازی کردن. مماشقه؛ باهم بانگ و فریاد کردن. توافد؛ باهم به جائی رفتن. تشاکس، باهم بدخویی کردن. تقابل، باهم برانداختن بایع و مشتری بیع را. تواثب، باهم برجستن. تکالب، باهم برجستن. تلزج، باهم برچسبیدن گیاه. مکاساه؛ باهم بزرگ منشی کردن. ممارطه؛ باهم برکندن موی را. مماجعه، تماجع؛ باهم بی باکی کردن. تلاحی، مماصعه؛ باهم پیکار و خصومت کردن. تألف، التقاء؛ باهم پیوستن. مکاشره؛ باهم تبسم نمودن. تصاول، باهم حمله بردن. تعکش، باهم درآمدن. تماسح، باهم دست زدن در خرید و فروخت. مماحله، محال، باهم دشمنی کردن. ملاحاه؛ باهم دشنام دادن. مکاشره؛ باهم تبسم کردن و دندان پیدا نمودن. لقی، باهم دیدارکننده. ایتلاف، باهمدیگر آمیختگی کردن. تغامز؛ باهمدیگر بچشم اشارت کردن. التقاء؛ باهم رسیدن. مماشاه، تسایر؛ باهم رفتن. تقابل، باهم روباروی شدن. تعایش، باهم زندگی کردن. مماحکه، باهم ستهیدن. تکالم، ملاسنه؛ باهم سخن کردن. تکلع، تحالف، سوگند خوردن. تقامر؛ باهم قمار باختن. مکاساه؛ باهم مفاخره کردن. تقاوم، با همدیگر بر پای ایستادن در جنگ. تصافق، با همدیگر بیعت کردن. ارتما؛ با همدیگر تیر انداختن. تناضل، با همدیگرتیر انداختن. تزاوج، با همدیگر جفت شدن. تضارت، تجالد؛ با همدیگر شمشیر زدن. تغازل، با همدیگر عشق ورزیدن. تواطؤ؛ با همدیگر موافقت کردن. تشاجر؛ با همدیگر نیزه زدن. تجاور؛ با همدیگر همسایگی کردن. تماجد؛ باهم نازیدن و فخر کردن. ملاخاه؛ باهم نرمی کردن. تجانس، باهم نشستن. تزاول، باهم واکوشیدن. (منتهی الارب).
- باهم شیر و شکر بودن، نهایت محبت و آمیزش و دوستی با یکدیگر داشتن. (ناظم الاطباء). کنایه از غایت محبت و نهایت آمیزش و دوستی باشد میان دو کس. (برهان قاطع) (آنندراج).


قرین

قرین. [ق َ] (اِخ) ابن سهل بن قرین. از محدثان است. (منتهی الارب).

قرین. [] (اِخ) جائی است، و ذوالرمه دراشعار خود از آن یاد کرده است. (از معجم البلدان).

قرین. [ق ُ رَ] (اِخ) ابن عمرو. از محدثان است. (منتهی الارب).

قرین. [ق ُ رَ] (اِخ) ابن عامربن سعدبن ابی وقاص. از محدثان است. (منتهی الارب).

قرین. [ق َ] (اِخ) شمشیر زیدخیل. (منتهی الارب).

قرین. [ق ُ رَ] (اِخ) لقب وی عثمانی جد موسی بن جعفربن قرین است. (اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به قرینی (موسی...) شود.

قرین. [ق ُ رَ] (اِخ) دهی است در طائف. (منتهی الارب).

قرین. [ق ُ رَ] (اِخ) ابن ابراهیم. از محدثان است. (منتهی الارب).

فارسی به عربی

معادل ابجد

باهم جفت و قرین شدن

1251

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری